اگه تو هم این سوال مثل خوره افتاده به جونت که چطور به احساس ناامیدی غلبه کنم؟ بدون که تنها نیستی.
اگه تو هم تعداد کتابهای انگیزشیای و متافیزیکی و آموزشیای که خوندی از دستت در رفته. اگه تو هم نمیدونی چندتا کتاب صوتی و مصاحبه و کنفرانسی در مورد اینکه چگونه به خواستههاتون برسین گوش دادی ولی هنوزم به خواستههات نرسیدی؟ باز هم بدون تنها نیستی.
ناامید نشستی یه گوشه و داری به این فکر میکنی که همهی چیزایی که خوندی و شنیدی چرت و پرت بوده. کی گفته ذهن قدرت داره، کی گفته بخوای بهش میرسی، کی گفته بنویس تا اتفاق بیفته؟ به کاغذای پخش و پلای دور و برت نیگا میکنی و میگی: «نوشتم پس کوش اتفاق نیفتاد! راز دیگه چه کوفتیه؟ این رمز و رازا مال خارجیاس نه برای ما ایرانیا!»
اگه تو هم ناامید یه گوشه کنج عزلت بغل کردی و به این فکر میکنی هزارتا قورباغه رو قورت دادی و صدتا تابلوی کائنات درست کردی و شبانه روز تکنیکهای متافیزیکی رو انجام دادی ولی هنوزم به چیزی که میخواستی نرسیدی؛ اگه تو هم به این نتیجه رسیدی که همهی این چیزا دری وریه ؛ بدون که حق داری! چون تو توی این لحظه به هیچ کدوم از اینا احتیاجی نداری.
چراکه وقتی میرسی به این مرحله از زندگیت که میبینی هرچی زور زدی ولی چیزی عایدت نشده، این همه سگدو زدی ولی به اون چیزایی که میخواستی نرسیدی. درحالی که بقیه دارن توی حوضشون بشکن و بالا میکنن ولی تو موندی و تشت خالیت؛ عادیه که ناامید بشی. تو هم الان ناامید شدی.
ناامیدی نه بیایمانیه، نه بیاعتقادی. ناامیدی نه فراموشی خداس، نه فراموشی خودت. ناامیدی یعنی بیهدفی!
میدونم الان داری زیرلب بهم فحش میدی. میگی: «دری وری نگو. من بیهدف نیستم اتفاقا میدونم چی میخوام و چون به اون چیزایی که میخوام نرسیدم الان ناامید شدم.»
بله میدونم که میدونی چی میخوای. ولی حواست نیست اون چیزا رو برای چی میخواستی. تو توی این لحظهی ناامیدی دلیل خواستن خواستههاتو فراموش کردی.
ناامیدی یعنی بیهدفی. بیهدفی یعنی بیچرایی. نرسیدن به خواستههات به معنی نرسیدن به اهدافت نیست.
میدونم الان بیشتر از اینکه ناامید باشی، عصبی شدی و میخوای سر به تنم نباشه. میدونم بلند داری میگی: «چرا نمیفهمی دنیا باهام سر جنگ داره! من دارم زیر بار این زندگی له میشم!» دندونهاتو بهم فشار میدی: «نفست داره از جای گرم بلند میشه لعنتی! اصن میدونی چیه دیگه نمیخوای بدونم چطور به احساس ناامیدی غلبه کنم!»
عصبانی نشو. یادت باشه بهت گفتم تو تنها نیستی. بذار منظورمو با یه مثال بهت برسونم که یکمم حالت بهتر بشه.
بیا فرض کنیم میخوای بری خونهی پدر و مادرت تا بعد از مدتها باهاشون شام بخوری. اما یهو میبینی خیابونهای همیشگی رو بستن. پس مجبور میشی مسیرت رو تغییر بدی. مسیر جدید رو نمیشناسی و مسیریاب هم آدرسهای چرت و پرت بهت میده. در نتیجه سر از یه جایی درمیاری که هیچ ربطی به خونه پدر و مادرت نداره.
دیر وقته، ترافیکه. ماشینت بنزین نداره. همه دارن یه ضرب برای همدیگه بوق میزنن و بد و بیراه میگن. حسابی اعصابت بهم ریخته و میدونی تا چندساعت دیگه هم امکان نداره از این مخمصه نجات پیدا کنی. پس با این اوضاع قطعا برنامهی شامی که انقد براش دلتو صابون زدی مالیده میشه!
ته دلت ناامید میشی و تو هم شروع میکنی به زمین و زمان فحش دادن.
آره حق داری. اما وقتی خودتو خالی کردی، به این فکر کن چرا میخواستی بری خونهی پدر و مادرت. برای شام؟ برای دیدن دوبارهشون؟ برای رفع دلتنگیت؟ برای انجام وظیفه؟ شایدم میخواستی ازشون پولی چیزی بگیری.
تمام اینا میشن اون چراییِ رفتنت. خیله خب فرض میکنیم میدونی واسه چی میخواستی بری، مثلا رفع دلتنگیت.
اگه ماشینا بهت اجازه میدن، بزن کنار و بهشون زنگ بزن. اگر نمیتونی هم توی همون ترافیک بهشون زنگ بزن یا باهاشون ویدیو کال کن.
باشه باشه فهمیدم شارژ گوشیت تموم شده و نمیتونی اینکارو بکنی. برو از یه مغازهای توی اطرافت بهشون زنگ بزن.
اکی هیچ مغازهای اون دور و بر نیس. بنزین هم نداری. همین الان یه ماشین بگیر و خودتو از این مخمصه نجات بده.
اُه فهمیدم اوضاع حسابی قاراشمیشه و بدجوری توی برهوت گیر افتادی و هیچی دورت نیست. دیگه ناامیدی بیخ خِرِتو گرفته.
یه لحظه وایسا و به دور و برت نیگا کن. از هرجایی هستی راه بیفت و برو سمت خونهشون. از اولین کسی که بهش برخوردی کمک بگیر. از اولین جایی که رسیدی استفاده کن. حتی اگه تمام مدت یکه و تنهایی باز یادت باشه تو چرا میخوای با پدر و مادرت شام بخوری. برای اینکه از نزدیک ببینیشون چون دلت براشون تنگ شده.
یادت باشه وقتی ناامیدی میاد سراغت فراموش میکنی اصلا برای چی توی اون مسیر مزخرف قرار داری. اولش فکر میکردی قراره مثل همیشه با ماشینت از مسیر قدیمی بری. فکر نمیکردی برای یه سر زدن ساده مجبورشی هفت خان رستمو رد کنی. توی همین لحظه، همون جایی که وایسادی و داری به دور و برت نیگا میکنیی، به یاد بار با چی و چطوری رفتنت مهم نبوده؛ برای چی رفتنت مهم بوده.
یهو وسط تمام اون خستگیها و ناامیدیهات به خودت میگی دیدن پدر و مادرم به این همه سختی کشیدن نمیارزه. میتونم یه شب دیگه یا یه روز دیگه ببینمشون.
دقیقا همون لحظهای که سرجات وایسادی، همون لحظهای که فهمیدی دیگه هدفت اون ارزش قبلی رو نداره، همون جا و همون دم هدفت رو تغییر بده.
نمیخوای بری خونه پدر و مادرت، پس کجا میخوای بری؟ خونه خودت؟ چرا؟ تا از این گرفتاری نجات پیدا کنی؟
سریع مسیرت رو عوض کن. برو سمت خونه خودت. وقتی رسیدی میتونی یه دوش بگیری و یه شام سبک درست کنی. حتی بعدشم میتونی به پدر و مادرت زنگ بزنی. اصن ویدیو کال کنی و زمانی که داری غذاتو میخوری اونا رو ببینی و برای یه روز دیگه قرار بذاری.
این مثال رو زدم که فقط بهت بگم هر وقت ناامید شدی ببین بازم هدفت رو به یاد داری؟ اگه هدفت رو به خاطر داری ببین میدونی چرا میخوای بهش برسی؟ اگه از چراییش هم خبر داری، ببین هنوزم همون ارزش اولیه رو برات داره؟
اگه دیدی هدفت ارزش اولیهش رو از دست داده و به رنجی که داری میکشی نمیارزه، هدفت رو عوض کن. نمیگم رهاش کن. میگم توی اون لحظه تغییر مسیر بده.
به جای اینکه برای چیزی زور بزنی که برات مهم نیس، برای چیزی تلاش کن که حاضری بخاطرش هر سختیای رو تحمل کنی.
اگرم دیدی هنوز از هدف اولیهت ناامید نشدی ولی حس میکنی نایی برات نمونده تا به راهت ادامه بدی، مسیر رسیدنت رو تقسیم کن. اینطوری مقصد نهاییت تبدیل میشه به مقاصد کوتاهتر و نزدیکتر. انگار که هدف بزرگت به هدفهای کوچیکتری خرد شده. درنتیجه دستیابی بهش برات راحتتر میشه و اون فشار عظیم از روی دوشِت برداشته میشه.
صدتا کتاب انگیزشی هم بخونی، هزار تکنیک متافیزیکی هم انجام بدی، تمام روزت رو زور بزنی و عرق جبین بریزی، اگه یادت نباشه چرا داری اینکارا رو میکنی و اگه این چرایی ارزش زحماتت رو نداشته باشه؛ نه اون کتابها نه اون تکنیکها و نه اون عرق ریختنها، به تو کمکی نمیکنه و باز این سوال مثل خوره میفته به جونت که چطور به احساس ناامیدی غلبه کنم؟ یادت باشه تا مقصد مهمی در کار نباشه، دلیلی برای طی کردن مسیر و تحمل سختیهای راه وجود نداره.
پس یادت باشه منِ درونم هر وقت خسته شدی، جا زدی، به زمین و زمان فحش دادی؛ آخرشم به این نتیجه رسیدی که قانون فلان و کتاب بهمان همش چرت و پرته؛ بیا یه بار دیگه به این خوددرگیریهای یک ذهن آشفته یه سر بزن.
بدون تو تنها کسی نیستی که توی این دنیای پهناور گرفتار این ناامیدی شدی. فقط کافیه به یاد بیاری میخواستی به کجا برسی و چرا انقد برای رسیدن به اونجا تلاش کردی.
دیگه اون هدف رو نمیخوای؟ پس عوضش کن! یادت نره، ناامیدی یعنی بیهدفی!
(منبع عکس شاخص چطور به احساس ناامیدی غلبه کنم؟، منبع بقیهی وکتورها بهشون پیوست شده)