توی تمرین هشتم داستان نویسی به سراغ دنباله نویسی رفتم. داستانک «تو را درد میکشم» اپیزود دوم از مجموعه داستان «منِ مرموز» و در ادامهی داستانک «جهانی که من در آن نیستم» نوشته شده. برای درک بهتر این داستان توصیه میکنم حتما اپیزود اول رو بخونین.
«تو را درد میکشم»
بعد از اینکه از قهوه خانهای که قدیمترها یواشکی میرفتیم زدم بیرون؛ آمدم اینجا.
نشستهام توی ایستگاه اتوبوس آن طرف خیابان. همان ایستگاهی که هر روز آمدن و رفتن تو را می پاید. خبر دارم امروز تعطیلی. میدانم قرار نیست تو را ببینم. فقط میخواهم اینجا بنشینم و برای یکبار، هر روزِ تو را زندگی کنم.
به تابلوی بالای سردر کارگاهت نگاه میکنم. به اسمت و شمارهات که روی آن حک شده. مثل خاطراتت در جای جایِ وجودم. که اگر خاطراتت نبود شاید من هم امروز زنده نبودم.
به درخت جلوی کارگاهت نگاه میکنم. به شاخه هاش که افتاده روی پنجرهی اتاقت. به این فکر میکنم اگر آن صبح که بالای درخت گیلاس بودم سلام نمیکردی؛ اگر آن لحظه بهم لبخند نمیزدی؛ شاید من هم هیچوقت اینجا نبودم.
به گلدانهای کوچک پشت پنجره کارگاهت نگاه میکنم. به گلهایی که هر روز تو به آنها آب میدهی. شاید هم چند روز یک بار. نمیدانم این برگهای خاردار و سبزِ لبهی پنجره چند وقت یکبار میخواهند تو را ببینند. فقط این را میدانم که من میخواهم هر روز تو را ببینم. که میبینم. پشت پلکهایم.
چشم میچرخانم. تمام کاکتوسهای لبه پنجرهات، تک تک سفالهای توی قفسهات، آن لوستر آویزان از سقف اتاقت هر روز تو را میبینند. اصلا هر روز نه، شاید هم هفتهای یا ماهی. نه هفته میخواهم نه ماه. فقط یکبار. یکبار سیر نگاهت کنم. نزدیک به اندازهی بوم نقاشی روی چهارپایهات. نزدیک به اندازهی صفحهی چرخ سفالگریت. نزدیک به اندازهی جان گرفتن گِلهای توی دستانت.
قبل از اینکه توی آن ایوان نحس طوفان موهات را با خود ببرد؛ چند باری شده بود نبینمت. همان روزهایی که تو در خانه نبودی و من داوطلبانه تمام درختان باغ را هرس میکردم. تو با تمام اهل و عیال خانه به قول بابات به فرنگستان رفته بودی و من هر روز تمام پنجرههای عمارت را میشستم. از کف اولین پله تا روی پشت بام را میسابیدم. که نبودنت را نفهمم. که دلم برای یواشکیهایمان تنگ نشود. که یادم برود میز و صندلی کنج قهوهخانه چه قدر چشم انتظارت بودند.
آنقدر خودم را خسته میکردم که شب چشمم به لباسهای کوچک شدهام توی بقچه نیفتد. که یادم نیاید چقدر منتظر بودند تا دوباره عطر تو را به خود بگیرند. که باز موهای پرپشتت را در یقهی لباس کهنهی من قایم کنی. که دوباره خودت را جای داداش کوچکم جا بزنی. تا هیجان زده کنارم بنشینی. تا دوباره با من چای بنوشی. چایی لب سوز که عمو قهوهچی قول داده بود لبهای خبرچینان را بهم میدوزد. که ندوخت.
زن جوانی دست پسربچهای را گرفته و از جلوی پیاده روی کارگاهت رد می شود. پسر بچه دستش را میکشد و میپرد توی جوب آب. با خوشحالی شلپشلپ کنان خودش را خیس میکند.
آن موقعها که نبودی پام به محلهی پشتی نمیرفت. چه برسد به جوب آبی که تابستانها آنجا عصرمان را شب میکردیم. سرتا پا خیس برمیگشتیم خانه. نه تو سردت میشد و نه من. که گرمیِ نگاه تو سردی تنم را میبُرد.
تو که نبودی؛ بی تو فقط صبح را میرساندم به شب. بعد شب با پاهای تاولزده و دستهای پوسته پوسته به اتاقک پادویی خودم برمیگشتم. تا بقچهام را باز کنم و غرق شوم در تو.
در یاد نگاهت. که فقط به من بود. در یاد چشمهات. که هرجا میرفتم با من بود. نه به آن بچه ژیگولی که آخر هفتهها رگ شقیقهام بخاطرش به پیشانیام چنگ میانداخت.
سالهاست که رگ شقیقهام به پیشانیام چنگی نینداخته. نه چون دیگر نیستم تا بساط عیش و نوش آن بچه ژیگول را ببینم. نه چون دیگر نیستم تا از نزدیک شدنش به تو با ناخنهام کف دستم را خون بیندازم. که دندانهام را انقدر بهم فشار بدهم که فکم ترک بخورد. چون سالهاست که دیگر نگاهت به من نیست. چشمهات با من نیست. سالهاست که دیگر نیستی تا فردای رفتن آن بچه ژیگول الکی به کوکب بگویی هوس کوفته کردی. که یواشکی کوفته ها را بیاوری اتاقک پادویی. که با کوفته ها از دلم در بیاوری نبودنهایت را.
ولی من نه نبودن امروزت را میبینم و نه نخواستنت را. چرا که آمدهام تا یک روز تو را در هر آنچه که میبینی زندگی کنم.
برای همین از وقتی که برگشتم پای رفتن به خانهتان را نداشتم. هنوز هم ندارم. نه چون بابات از روزی که موهات را چیدند آمدنم را تا چند فرسخی عمارتتان قدغن کرده بود. نه چون سالها لقدهانهای محله نشسته بودند که مرا به سنار ده شاهی بفروشند به بابات. پای رفتن ندارم فقط چون تو دیگر آنجا نیستی.
بعد از بیست سال آمده ام که فقط تو را نفس بکشم. در هوایی راه بروم که عطر تو را می دهد. در و دیواری را ببینم که تو را میبیند. یک روز در جهانی زندگی کنم که من در آن نیستم.
امروز ظهر هم تا رسیدم یک راست رفتم پاتوق همیشگیمان. چون که میدانستم آنجا هر روز از تو جان میگیرد. در و دیوارش هر روز تو را نفس میکشد. چاییِ سماورش با دیدن تو دم میشود. بالاخره بیست سال بعد از چیدن موهات بدون تو پا گذاشتم آنجا.
حتی تمام آن نیمهشبهایی که از درد نبودنت آوارهی محلهی پشتی میشدم؛ تمام نیمهشبهایی که از درد ندیدنت خودم را میرساندم پشت در قهوهخانه؛ باز هم نمیتوانستم بی تو بروم تو. هرچه عمو قهوهچی اصرار میکرد: «بیا تو پسر بیا چایی بخور» هیچوقت نتوانستم. چرا که تحمل درد پشت در نشستن و خیره شدن به صندلی هایمان برایم راحتتر از تحمل بی تو نشستن و بی تو چای نوشیدن بود.
هرشب مینشستم پشت در آنجا. هرشب با کوبیدن سرم به شیشه ی در قهوهخانه تک تک روزهایی را که یواشکیهایمان را آنجا سر کرده بودیم می شمردم. آن قدر درد نبودنت را به شیشه میکوبیدم؛ آن قدر درد ندیدنت را زجه میزدم؛ که آخر اصغر کفاش از اتاقک بالای دکانش داد می زد: « عمو این نکبتی رو جمع کن باز جیگرمونو ریش کرد!»
عمو قهوه چی زیربغلم را می گرفت. پس مانده ی جانم را کشان کشان با خودش میبرد. تا قبل از اینکه راپورتچی های بابات به گوشش برسانند که باز سر و کلهی من آن طرفها پیدا شده، قایمم کند. من از لابهلای خونهای دلمه بستهی روی پلکهام باز به چهارپایه هایی نگاه میکردم که هیچ وقت دیگر قرار نبود ما دوتا را کنار هم ببینند. هیچ وقت دیگر قرار نبود آن در و دیوارها صدای خنده های زیر زیرکیِ تو را در یقه ی لباسِ من بشنوند. هیچ وقت قرار نبود باز تو بخندی و باز من بارها متولد بشوم.
پف چشمهام که بیشتر میشد؛ اجازه نمیداد دیگر بازشان نگه دارم. پلکهام را میبستم. پلک نبستی که بدانی یاد پشت چشمان بسته، چشمان بازت را چه دلتنگتر میکند.
چشمم به پنجره کارگاهت است. پلکهام را میبندم. یاد موهات میآید سراغم. یاد کلاهم که آنها را نوازش میکرد به جای دستهایم. یاد یقهی پیراهنم که آنها را نفس میکشید به جای ریههایم. یاد زخم قیچیای که آنها را برید به جای رگهایم. که کاش به جای موهات تن من را بریده بودند. که بریدند. که کاش به جای تو من درد کشیده بودم. که کشیدم.
همان روزی که تو را توی آن ایوان شوم به زانو درآوردند؛ همان روزی که به صورتت سیلی زدند؛ همان روزی که موهات را چیدند. من همان روز از سرخ شدن گونه هات، از چیده شدن موهات و از تلخی توی چشمهات درد کشیدم.
هنوز هم درد میکشم. هر روز. هر لحظه. حتی همین الان.
پلکهام را باز میکنم. دوباره به سردر کارگاهت نگاه میکنم. چه چشمهام باز باشند چه بسته، من همیشه تو را درد میکشم.
نکاتی که خودم از نوشتن این داستان یاد گرفتم
- یک: چون داستانک «تو را درد میکشم» در ادامهی داستانک «جهانی که من در آن نیستم» بود، باید حواسمو جمع میکردم که لحن داستان و فضای فکری کاراکتر خصوصا شخصیتپردازیش حفظ بشه.
- دو: چون یه کلیت از تمام داستان توی ذهنم دارمف باید برمیگشتم به داستانکهای قبلی و بعدی ببینم کجا چه موردی رو کاشتم و دارم کجا اون رو برداشت میکنم. تا انسجام و پیوستگی داستان کلی حفظ بشه.
- سه: انقدر شخصیت این کاراکتر برای خودم به عنوان نویسنده جذاب و البته مرموزه، که دوست دارم دائما توی ذهنش چرخ بزنم تا بفهمم چه زندگیای رو پشت سر گذاشته و بیصبرانه منتظرم بفهمم قراره سرنوشتش چی بشه.
(منبع تصویر شاخص، منبع عکسهای غیراوریجینال بهشون پیوست شده)