عکس شاخص برای تمرین هفتم داستان نویسی - زنی که از هیچ چیز نمیترسید

تمرین هفتم داستان نویسی – زنی که از هیچ چیز نمیترسید

3700
عکس معرفی تمرین هفتم داستان نویسی با نام زنی که از هیچ چیز نمیترسید

در واقع این داستانکِ «زنی که از هیچ چیز نمیترسید» رو به نوعی در ادامه ی داستانک «شبی که آسمان شهاب باران شد» نوشتم. حرکت جدیدی رو هم که موقع نوشتنش انجام دادم این بود که راوی داستان رو به صورت اول شخص ناظر روایت میکنه. در صورتی که خودش قهرمان داستانه و به وقایعی که درحال اتفاق افتادنه و یا داره تعریف میشه به عنوان شخص سوم نگاه میکنه.

نکته بعدی اینکه زمان این داستانک حال استمراری و گذشته ست که دقیقا مثل شیوه ی روایت داستانک «جهانی که من در آن نیستم» پیش رفتم.

«زنی که از هیچ چیز نمیترسید»

داستانک زنی که از هیچ چیز نمیترسید برای تمرین داستان نویسی هفتم
خیره به عکسِ تو

کنار زنی نشسته ام که هیچ کس دوستش نداشت. نه همیشه؛ فقط بعد از روزی که تو رفتی.

میدانم او بود که اول رفت؛ ولی تو هم هیچ وقت به دنبالش نرفتی.

بوی شب دوباره هوا را پر کرده است. باز دارد در گوشی موبایلش به عکسی نگاه میکند. همان عکسی که او را به آنجا کشاند؛ به پیش تو. تویی که حتی بعد از سالها وقتی او را دیدی؛ باز هم به دنبالش نرفتی. شاید هم میخواستی؛ نمیدانم.

عکس را بزرگ میکند. آن قدر بزرگ که روی صفحه سیاه موبایل، خودش را میبیند. در میان چشمانت. اتاق رنگ چشمان تو را دارد.

خیابانی که در داستانک زنی که از هیچ چیز نمیترسید نوشته شده
آن طرف خیابانی که تو هستی

فکرش پی شبی میرود که بعد از سالها تو را دید. دلتنگ است؛ میدانم. حتی بیشتر از آن شبی که به دیدنت آمد. همان شبی که یادِ تو، او را به دنبال خودش کشید، به پیش تو.

من هم آنجا بودم. دیدمت؛ از پشت پنجره. گوشه ی تاریک خیابان ایستاده بودم و او را تماشا میکردم؛ تو را هم.

تا تو را آن طرف خیابان دید، دلش لرزید. دلش در دستان من بود. یک قدم عقب رفت و سریع به آن طرف خیابان آمد.

دلی که در دستانش بود از داستانک زنی که از هیچ چیز نمیترسید
دلش در دستِ من بود

هوای افکارت مثل هوای خیابان بیرون، پاییزی بود. ساعدت را پشت سرت گذاشته بودی و با دست دیگرت داشتی با گوشی موبایلت کار میکردی. میدانم حتی روحت هم خبر نداشت که از پشت آن در چه کسی داشت رد میشد؛ اما کنجکاوم بدانم آیا تو هم دلتنگش بودی؟ نه آنقدری که او را به آنجا کشانده بود؛ فقط به اندازه یادش زیر باران. مثل زمانی که با کسی آشتی میکنی تا فقط با درونت به صلح برسی.

هوای پاییزیِ ذهن مردی که در داستانک زنی که از هیچ چیز نمیترسید ازش یاد شد
هوای پاییزی افکارت

هنوز در تاریکی نگاهش به تصویر نگاهت گره خورده است. نمیدانم در آن تصویر، خودش را میبیند یا تو را. یا در خودش تو را.

ولی آن شب تو را دید. از پشت پنجره ات رد شد و تو را دید؛ بعد از سالها. ناگهان جلوی پنجره ات کاپشنش را ناخواسته زمین انداخت. شاید هم خواسته؛ نمیدانم. من فقط دلش را محکم نگه داشته بودم.

دیدم ندیدی که از کنار پنجره ات رد شد. دوباره با زن غریبه ای به بهانه پیدا کردن ساحل رد شد. بار دیگر بخاطر دیدن مردی غرق در پاییز، از کنار پنجره ات رد شد. اما تو ندیدی؛ درست مثل همان دلیل رفتنش در سالها پیش.

زنی که از هیچ چیز نمیترسید خیره به عکس توی موبایلش
همچنان خیره به عکسِ تو

همه چیز با رفتنش تمام نشده بود که با آمدنش شروع شود. پایان باید آغازی داشته باشد. شاید آغازش با آن دو صندلی بهم چسبیده بود؛ شاید هم با نگاهی که تو گفتی هیچ وقت نبود.

کمی آن طرفتر ایستاد. نگاهی به پشت سرش کرد. دیدم خیره به پنجره ات مانده که چطوری دوباره برگردد. برگردد به تو؛ به نگاهی که شاید برای تو هیچ وقت نبود؛ ولی برای او همان آغازِ بی پایانی ست که سالها از دوری اش رنج کشیده بود.

آن شب هم نگاهش نکردی. درست همان طوری که قبلا بهش گفته بودی؛ اینکه هیچ وقت نگاهش نمیکردی.

نه ندیدنت را دید، نه نخواستنت را. مثل همان باری که کنارت نشست و تو تمام این حرفها را به او گفتی. این بار هم برایش مهم نبود شایسته ی تو هست یا نیست؛ دیدنت را خواست، پس تو را دید.

در و دیوار محلی که زنی که از هیچ چیز نمیترسید بهش وارد شد
در و دیواری که هر روز تو رو میبینن

میدانم الان در همین تاریکی هم اگر بخواهد سه بار که سهل است حتی نُه بار و نُه بار میتواند با تو حرف بزند. اما او خیره به دنیای زیبایی ست که ارزش مبارزه دارد. چه شایسته تو باشد چه نباشد.

آن شب هم مبارزه کرد، با خودش. با سالها انکار. انکارِ تو. بعد دلش را به دریایی زد که میخواست آن شب به لب ساحلش برود ولی به جایش پیش تو آمد.

کاش الان کنارم نشسته بودی و میدیدی با یادآوری لحظه ای که او را توی پاشنه در دیدی، دارد چطور به عکست میخندد. هیچ کس نفهمید که مدتهاست نمیخندد. همه فریب گوشه های بالا رفته ی لبهایش را خورده بودند. اما من چشمانش را میبینم. چشمانش که دارد به تصویرِ چشمانت میخندد. او بعد از سالها واقعا دارد میخندد.

من هم خندیدم، آن شب، از دیدن تو. انگار جایتان با هم عوض شده بود. تو ده سالِ پیش او بودی، و او ده سالِ پیش تو. تو، سردرگم مثل دختری که هیچ وقت نگاهش نمیکردی. او، مثل چشمانی که همیشه بهش میخندید.

آروزهای زنی که از هیچ چیز نمیترسید
دیدنت رو آرزو کرد و اومد تو رو دید

ناجی کوچکت به نجاتت آمد. با جست و خیزش به سمت او و صدای زیر پارس کردنش، او را از در بیرون کرد تا فرصتی به تو بدهد. فرصت نقاب زدن یا شاید هم نقاب برداشتن، نمیدانم. من فقط او را دیدم. کسی که تا تو را خواست، تو را دید. همان جا بود که ازش ترسیدم؛ از جسارت زنی که دیگر از هیچ چیز نمیترسید.

ندیدی برای چند لحظه بیشتر ماندن، بیشتر دیدن، بیشتر به خاطر سپردنت چه قدر وقت کشی کرد. تو ندیدی ولی من دیدم و بیشتر ازش ترسیدم. از زنی که ده سال نخواست ببیند، ده سال نخواست که بشنود، ده سال نخواست خواسته شود، اما آن شب خودش خواست، پس به تو رسید.

زنی که از هیچ چیز نمیترسید، خواست پس بهش رسید
زنی که از هیچ چیز نمیترسید

به تو گفت گم شده است، در راه ساحل. ولی تو ندیدی، که گم شده بود اما نه در ساحل، بلکه در چشمان تو. دوباره آن شب در تو پیدا شد.

تو هیچ کدام اینها را در او ندیدی. تو بهت زده، گیج و حتی شاید ناراحت از دیدنش، آنجا نشسته بودی و فقط منتظر بودی که هر چه زودتر برود. نمیدیدی با اینکه میدید میخواهی از دستش خلاص شوی ولی اهمیت نمیداد؛ چون در آن لحظه فقط تو را میخواست. نمیدیدی برای دنیای زیبایی که میخواست مبارزه میکرد. برای چشمانت که او را فراموش کرده بود.

شاید الان هم قفل چشمانت شده تا نگاهت را از یاد نبرد؛ مثل تو که او را از یاد بردی.

میدانم او بود که هیچ وقت نگاهت نکرد؛ ولی تو هم هیچ وقت به دنبال نگاهش نبودی.

کنار زنی نشسته ام که دوست داشتنِ هیچ کسی را نخواست. نه همیشه، فقط بعد از روزی که تو نگاهش کردی.

(منبع عکس شاخص، منبع بقیه ی وکتورها بهشون پیوست شده)



با معماری هنر را شناختم ، با عمران ریشه / بازار املاک قواعد بازی را به من آموخت / و روزگار به من فهماند / زندگی یعنی هر هشت هنر


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *